" كفرنامه " – متن اصلی و بدون سانسور شعر " كارو "



خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت
خداوندا ؛
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی ؟
خداوندا ؛
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی ؟
خداوندا ؛
اگر در ظهر گرما گیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر کاخ های مرمرین بینی
واعضا بت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی ؟
خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی
دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد ؛
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه ؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؛
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست
و برای او صفت های توانا هم روا دارید
بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند ؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید ؟
چرا او این چنین کور و کر و لال است ؟
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفت ها را
چرا ؛ در پرده می گویم
خدا هرگز نمی باشد ؟
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است ؛
خدا پوچ است ؛
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه می رقصد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد
من اما سرد و خاموشم ؛
من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی ؛
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا
اگر در نشئه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه !
چرا من رو سیه باشم ؟
چرا قلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد ؟
خداوندا
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا ؛ بیا بنگر بهشت کاخ نامردان ؛
خدایا - خالقا ؛ بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید ؛
تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم ؛ پدر با نو رسته خویش گرم می گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می گیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد
پس ... قولت ؟
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم .


شاعر : كارو

" همان بهتر خدا در جای خود باشد "





چه میگفتی ؛ چه میگفتی
« خداوندا ؛ اگر من جای تو » بودم
که شکر او ؛ به صدها باره شکر او
که در ما قدرت نقش خدائی نیست
چو انسان « لایق » نقش خدائی نیست
که خود می بازد وحتی جهانی را
...
همان بهتر ... همان بهتر که
« او »
خود جای خود باشد
که دل درعرصه ی دنیا
توان دیدن ظلم وستم ها را
نخواهد داشت
توان دادن حتی جوابی چند
به ظلم این بشر درعرصه ی دنیا
خدا درجای خود
قادر به قدرتهاست
ولی قدرت بدست آدمی
نابودی امروز و یا فرداست
خود او ؛ داند
خود او هم می تواند
این خدائی را ؛
خود او هم نیز می داند
که دنیا ؛ درچه ظلمی درسیاهی هاست
و انسان مانده درنام حقارتهاست
و او خود نیز می داند چه روزی در کدامین برزخی
آخر
بسوزد سینه ی آنکس
که در مهد تمدن
گوئیا آوای وحشی بود
سرای بودن مغز و دل
و دید درون او
به جنگل های فکرش مانده در غار تهی مغزی ؛
همان بهتر که او خود جای خود باشد
که در صبر وشکیبائی که درعزم وتوانائی
چـو انسان نیست
زبون و کوچک و خوار جهانی پست ؛
که در آن هرکسی هم
وحشت فردای خود دارد
دریغا کس نمی داند
که امروز جهان
گر دیده را بگشود
براو روز تولد بود
و فـردا و دگر فردا
کجا داند کجا خواهد شدن
در دست این دنیا
میان قبر تاریکی
و یا دربستر رویا
و یا درقله ی آمال بودن ها
" همان بهتر که او
خود جای خود باشد
که انسان در مقام ساده ی انسان
ندارد خوی انسانی "
به روی این زمین
درقلب خواری های انسانی
فراوان شد دگر
تقلید شکل آدمیت ها
ولی درخوی حیوانی ؛
همان بهتر که او خود جای خود باشد
چو در او مسلک بودن
به ننگی در فریب
و صد تظاهر نیست
صداقت در وجود او
چو تعبیر تنفر زشت و بد سیرت
درون پیکر زیبای آدم نیست
همان بهتر که او خود جای خود باشد
و درنقش خداوندی
یگانه مظهر قدرت یگانه مظهر رحمت
به نام خالق یکتا
خدای عالم و این « آدم » و دنیا
هم او ؛ تنها تواند درجهان نقش خدائی را

مطیع تر از من برای عشق تو وجود نداره

مطمئن باش که نه بهتر از من پیدا می کنی و نه مطیع تر از من در عین سرکشی

هرکسی هم گفت برات میمیره بدون دروغ محض گفته چون من برات نمیمیرم ولی برات زندگی میکنم

خیلی از دانشجوهات بودن که بخاطر پول و موقعیت بعضی از آدما باهاشون دوست شدن و به کثافت کشیده شدن

من هرچی بخوای بهت می دم ولی داش آکل باش و اگه میخوای وسط راه تنهام بذاری همین الان بذار و برو

فقط نامردی نکن

هرکاری میخوای بکن فقط در حق من نامردی نکن

فقر چيست؟

 

می خواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میكشد .......

فقر ، گرسنگی نیست .....

فقر  ، عریانی  هم  نیست ......

فقر  ،  گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میكند .........

فقر  ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر  ، ذهن ها را مبتلا میكند .....

فقر  ، بشكه های نفت را در عربستان ، تا  ته  سر میكشد .....

فقر   ،  همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ......

فقر  ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ......

فقر  ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر  ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر  ،  همه جا سر میكشد ........

فقر  ، شب را " بی غذا  " سر كردن نیست ...

فقر  ، روز را  " بی اندیشه"   سر كردن است ...


(دكتر علي شريعتي)

آپ مي كنيم پس هستيم

 
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن

منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم

كه در طريقت ما كافريست رنجيدن

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات؟

بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن

صدای خس وخاشاک

 
شعري از امير عاملي خطاب به محمد رضا شجريان،منتشر شده در

فارس نيوز و پاسخ اين حواننده محبوب به او :

گم شدی آوازه خوان پیر ما                 گم شدی آخر به زیر دست و پا

کرد بیگانه تو را ابزار خویش                خود شدی تا نور حق دیوار خویش

ربنایت چون خودت از یاد رفت              خیل شاگردان، هلا! استاد رفت

رفته‌ای از پیش ماها دور حیف             در سر پیری شدی مغرور حیف

 مطرب عهد شبابم بوده‌ای                 مزه نان و کبابم بوده‌ای

خوب می‌خواندی صدایت خوب بود        بعد تاج اصفهان مطلوب بود

می‏زدی چه چه برای شیخ و شاب        با نوای تار و تنبور و رباب

هست ساز اینک ولی آواز نیست      یک در گوشی به سویت باز نیست

تا نپیوندی عزیزم بر زوال                     کاشکی بودی مرید اعتدال

مکر آمریکا تو را منفور کرد                   زرق و برق غرب چشمت کور کرد

چونکه پیراهن دو تا شد بد شدی         مثل آن مطرب که بد می‌زد شدی

«سایه»ات فرموده بود آوازه‌خوان          که مرید پیردل باش و بمان

لیک ‌ای مطرب دریغا که غرور               کرد از مردم تو را صد سال دور

 وقت پیری ناز کردی با همه                ناز را آغاز کردی با همه

ناز کم کن سوی ملت باز گرد              کم بگو از یأس ای استاد زرد»

 

    جوابیه محمدرضا شجریان :

  مطلع گردیدم که این بنده را مور خطاب قرار دادید . با اینکه از فن شعر سرایی بهره چندانی ندارم لیکن چند بیتی فی البداهه و بی ویرایش در جوابتان نگاشته شد ، باشد که قضاوت بین ما واگذار شود به ملت بزرگ ایران .

 خاک پای ملت ایران - محمد رضا شجریان

 

گم نخواهد شد صدای ِ ناز من          چونکه از دل می رسد آواز من

این نه آواز من و ساز من است         این صدای سالهای میهن است

ربنا خواندم که ملت روزه بود             روزه ی دل بود و غمها می فزود

من صدای شادی این مردمم             من خود آزادی این مردمم

حیف عمری را که جهل آمد پدید        حیف ملت رنگ آزادی ندید

من نه پیرم آنچه را گفتی حسود        پیر راهم دان به هر بود و نبود

مطربم خواندی عزیزا ، جاهلی           جاهلی؟ نه ،نه ،بلکه عاملی

تاج را قدرش شناسی بی خرد          ای که خواندی ملتی را رنگ زرد؟

ملتی را گر ندیدی . مرده ای              چوب رب را بی صدا تو خورده ای

این نشان است تا روی رو به زوال       هرکه شد خارج ز مرز اهتدال

قدر "سایه" می شناسی ای عدو؟      او که هجرت کرد از رفته بر او

"سایه"خورشید است در این آسمان گرچه گفته است او مرا آوازه خوان

خانه ی من شد دل پیر و جوان            معبد عشاق دل شد آستان

من غرور خود ز ملت یافتم                   نی به زر یا زور قدری یافتم

ناز را بازار ملت می خرد                      ملتی نامم به عزت می برد

من اگر خاشاک باشم بهتر است          بهتر از آنکس که مخدوم زر است

خادمش افسوس نادان است و بس    کی شناسد فرق زر با جمله خس

من اگر پیرم ولی مستغنیم                    بی نیاز احترامم ،دون نیم

گوشه گوشه ،نام من آواز شد       آگهی شعرت به کین ،همساز شد

 جاهلا! زین بیش تو یاوه مگو                رو ره عشق مرا ای دل بپو

کشتن تا یه کی؟

زمان سلطان محمود مي كشتند كه "شيعه " است .
زمان شاه سليمان مي كشتند كه " سني " است .
زمان ناصرالدين شاه م يكشتند كه "بابي " است .
زمان محمد علي شاه مي كشتند كه " مشروطه طلب " است .
زمان رضا خان مي كشتند كه " مخالف سلطنت مشروطه " است .
زمان پسرش مي كشتند كه " خرابكار " است .
امروز توي دهنش ميزنند كه " منافق " است .
و فردا وارونه بر خرش مي نشانند و شمع آجين اش ميكنن كه

" لا مذهب " است .

اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم چيزي عوض نميشود .
توي آلمان هيتلري مي كشتند كه " يهودي " است .
حالا توي اسرائيل مي كشند كه " طرفدار فلسطيني " است .
عرب ها مي كشند كه" جاسوس صهيونيست " هاست .
صهيونيست ها مي كشند كه "فاشيست " است .
فاشيست ها مي كشند كه "كمونيست " است .
كمونيست ها مي كشند كه " آنارشيست " است .
روس ها مي كشند كه " پدر سوخته از چين حمايت مي كند "
چيني ها مي كشند كه "حرامزاده سنگ روسيه را به سينه ميزند ".
مي كشند و مي كشند و مي كشند....
.
.
.
چه قصاب خانه ايست اين دنياي بشريت ....

( زنده یاد احمد شاملو)

ماه آخر

اسفند

فصل رونق گلهاست

بنفشه ها

سنبل

و شبوهای رنگارنگ

نگاه کن:

هیچ ماهی آسمان این همه آبی نیست

زمین بیدار می شود

و گل ها از نفسش باز می رویند...

قطعاتی از زنده یاد حسین پناهی

۱-از آجیل سفره عید

چند پسته لال مانده است

آنها که لب گشودند، خورده شدند

آنها که لال مانده اند، می شکنند

دندانساز راست می گفت:

پسته لال: سکوت دندان شکن است!

 

۲- من تعجب می کنم

چطور در روز روشن

دو هیدروژن با یک اکسیژن  ترکیب می شوند

و آب از آب تکان نمی خورد!

 

۳- بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد

شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد

پدرم یک گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت

جز معلم عزیز ریاضی ام

که همیشه می گفت:

گوساله، بتمرگ!!

 

۴- با اجازه محیط زیست

دریا، دریا دکل می کاریم

ماهی ها به جهنم!

کندوها پر از قیر شده اند

زنبورهای کارگر به عسلویه رفته اند

تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند

داریوش به پارس می نازید

ما به پارس جنوبی!

 

۵- صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم!

به تو

به تو

بگو به من

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید